خاطره 57
- ۰ نظر
- ۱۵ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۳:۳۴
4- این نان را می شود خورد؟!
محل استقرار بهداری و درمانگاه لشکر در سمت راست ورودی پادگان، نزدیک چادر فرماندهی بود.
در چادر بودم که از بیرون چادر کسی مرا به اسم صدا کرد. بیرون که آمدم آقا مهدی را جلو چادر تدارکات بهداری دیدم. سر گونی را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای نان خورده ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم.
سلام کردم، جواب سلامم را داد و تکه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
ـ برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!
ـ بله، آقا مهدی می شود.
دوباره دست در گونی کرد و تکه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.
ـ این را چطور؟ آیا این را هم می شود استفاده کرد؟
من سرم را پایین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ آقا مهدی ادامه داد.
ـ الله بنده سی*... پس چرا کفران نعمت می کنید؟... آیا هیچ می دانید که این نانها با چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... هیچ می دانید که هزینه رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا حداقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید؟
بدون انکه چیز دیگری بگوید سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت.**
* تکیه کلام شهید باکری به معنی «بنده خدا»
** خاطره از رحمان رحمان زاده
منبع: کتاب «خداحافظ سردار»، نوشته سید قاسم ناظمی، چاپ سوم، صفحه 25
اسلام درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد!
"اسلام سرباز و درسخوان زیاد دارد، سگ ندارد پای دشمنانش را بگیرد"
مرد، در جواب پیشنهاد علامه امینی - که شما بفرما برو نجف درس بخوان، استعداد مرجعیت داری- این را گفته بود.
***
پینوشــــت:
-کوتاهشده از کتاب «حاشیه های مهم تر از متن»، انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی. خواندنیست.
هواپیماهای ما را بدون اطلاع برده اند ویتنام!
از قول مادر محمدرضا شاه ملعون در صفحهی 387 کتاب «خاطرات ملکه پهلوی» آمده است که: